صفات و ذات با هم خلوتی ساخت


نمود آدم از خود کل بپرداخت

صفات عشق و عقل وجان و تن بین


نمود ذرهها راتن به تن بین

که در وی جمع شد در چل صباح آن


نمود عشق در عین رواح آن

به پیوستند با هم جمله ذرات


ز ترکیب عناصر آنچه از ذات

نمود آدم اندر دست جانان


نبینی از لعینی راز جانان

به قدرت خویشتن پیدا نمود او


همه ذرات را شیدا نمود او

ز عشق و عقل اینجا کارگاهست


ولی دیدار آدم دید شاهست

بهشت اینجاست لیکن کس نداند


وگر داند ز ما حیران بماند

همه ذرات عالم عشق جانند


ز ترکیب عناصر جان جانند

نمیداند کسی مر راز جانان


اگرچه دیدهاند ایثار جانان

تو خانه دیدهٔ جانان ندیده


مر آن خورشید را رخشان ندیده

تو خانه دیدهٔ خان خدائی


بگویم فاش تو دید خدائی

تو خانه دیدی و دیوانه گشتی


ز بود خویشتن بیگانه گشتی

درون خانه معشوقست دریاب


زبانت گوش کن جانت در این باب

درون خانه رو و روی جانان


ببین ای بی وفا تو مانده حیران

درون خانه بین و خانه کن حل


بعشق آی و نمود خویش کن سهل

درون خانه دلدارست پنهان


وجود اوست بشنو این سخن هان

درون خانه و بیرون یکی است


بنزدیک محقق بیشکی است

که ره با راه او پیوسته باشد


ولیکن ره بجان پیوسته باشد

چو تو خارج شوی داخل ببینی


چو تو دیوانهٔ عاقل نبینی

بعقل این سر ندانی تا بدانی


که او پیداست درجانت نهانی

گرفته یار تو اینجای در بر


ز گفت حق بحق اینجاست رهبر

ز نحن و اقرب اینجا جان جان بین


بخود پیوسته یار اندر نهان بین

ز نحن اقرب اینجا راز کن فاش


که نقش است این جهان بنگر تو نقاش

چرا بر نقش اینجا غره باشی


تو خورشیدی چرا در ذره باشی

چرا بر نقش خود واله بماندی


حروف معنی ابجدنخواندی

چرا بر نقش خود مغرور گشتی


از این کل از وصالش دور گشتی

چرا بر نقش خود عاشق شدستی


که حق را تو یقین صادق شدستی

تو هستی در نشان و بی نشانی


کنون جانی و این دم جان جانی

چرا در نقش جانان مینبینی


که چون نقشت شود جانان ببینی

چرا در نقش مغروری چو ابلیس


چرا چندین کنی ای دوست تلبیس

بخود منگر دمی تا عین زحمت


شوی فارغ تو اندر عین رحمت

ز لعنت دور شو رحمت طلب کن


نمود جسم و جان را تو ادب کن

مگو من همچو آدم ربنا گوی


نمود وصل جانان در وفا جوی

جفای یار بینی تن فرو ده


در این اندیشه جان و تن فرو ده

چو معشوقت درون خانه پیداست


چرا جان ودلت اینجای شیداست

همه در تست و تو در جمله پیدا


شدست اینجایگه عین مصفا

از آن گفت آدم صافی که بد صاف


کنون اینجا مزن از خویشتن لاف

چو آدم صاف شو تا پاک باشی


نه نار و ریح و باد و خاک باشی

چو آدم باش عین لامکان تو


گذر کن از زمین و از زمان تو

مشو آلودهٔ دنیای غدار


مر او را ترک کن اینجا بیکبار

مشو آلودهٔ دنیا و شو پاک


که عین جان توئی منگر بدین خاک

توئی اینجا خلاصه گر بدانی


که دید عالم انسی و جانی